( جاده ی کمربندی اهواز عکاس : خودم )
در راه رسیدن بودیم و همراه جاده پیش می رفتیم.
در یک سو سبزی بیکران جلگه ی خوزستان یادآور شش های تنفسی شمال ایران بود و در سمت دیگر زندگی مردم شهر جریان داشت. خورشید سوزان غروب به اهواز جذبه ای بخشیده بود که خشتگی راه را به آرامش دعوت می کرد و همزمان ماه نیز چهره نشان داده و نیمی از چاده را در نقره ای ملایم پوشاده بود.
خورشید که دور می شود عرصه برای ماه باز تر می شود.مزارع ، درختان را به میهمانی غروب خود دعوت کره بودند و درختان نخل بیشتر در آغوش سلول های شهری فرو می رفتند.
حالا من در کنار پنجره ی غمگین بودم و مریمی که کلماتش را به رقص انگشتانش بر تن دفتر پهن می کرد.
دیگر خورشید صورتش را از چشم شهر پوشانده بود و اتوبوس در تاریکی آرامی فرو رفته بود. اما مزارع ما را در محاصره ی خود داشتند. ماه هم انگار می خواست ما را تنها بگذارد. داشت عقب نشینی می کرد.
چاده به همراه مزارع پیش می رفت و هرکس مشغول کاری بود. زمین گاهی عریان می شد و گاهی با آب هم نشین.
و اما چشمانم هنوز اسیر پنجره بودند.
نویسنده : خودم
شش های تنفسی شمال؟ جلگه های پر از زندگی جنوب را با سبزی بی حال شمال مقایسه می کنید؟! واقعا؟!
به نظر من هر دو عالی بودن و به یک اندازه توشون زندگی جریان داشت و من اون لحظه که اونجاها رو دیدم واقعا منو یاد شمال انداخت. حالا توی شمال چون شهرت بیشتری داره آلودگی بیشتر بود و شاید کمی بی روح شده باشه ولی درست نیست اینطوری بگین