( بلوار روبروی مسجد جامع خرمشهر، عکس گرفته شده توسط خودمون)
و من در تنهایی به سر می برم.
صبح آرزوی شیرینی در سرم متولد میشود،
من دخترم،
و آن آرزو را تا شب در آغوشم می پرورانم.
آنقدر که وابسته اش میشوم،
آنقدر که آینده ام میشود.
روزها از پی هم میگذرند،
و من به او وابسته تر
و او بیشتر آینده ام را دربرمیگیرد،
اما روزی
همان هنگام که ماه از آسمانش دل می کند،
آرزوی من هم من را در آغوش رویا تنها میگذارد
و من می مانم ،
درون چاهی بس عمیق.
منی که طنابی به دور کمر دارم
که می پندارم گره های واپسینش را دستان او متشکل میشوند.
من دخترم
و ته چاه می مانم.
در آرزوی آرزویم،
در انتظار بالارفتن به دست او.
صبح برنمیخیزم و تا شب،
در قعر چاه میمانم.
رفتنش انگار بی بازگشت است.
و من از او دل میکنم،
مستقل میشوم و
دل از دل چاه میکنم.
بالا می آیم.
و با خورشید به زمین سلام میکنم.
و اما،
آرزویم را در چند قدمی میبینم،
که انگار بازگشته است.
و من باز با طنابشبه دل چاه پناه میبرم.
و من دخترم... .
نویسنده : خودم