کسی که نشسته است
همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده ای دارد....

علیرضاروشن

غروب جمعه را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می برد...

محسن_حسینخانی

چگونه با پدرت آشنا شدم ؟!-مونا زارع

چگونه با پدرت آشنا شدم ؟!

نامه شماره یک «دکتر بهروز»

ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!

اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
زن‌عمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
نباشد…!
قربانت – مادرت

نامه شماره دو «خلبان کامران»

 

ادامه مطلب ...

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری

صدا کن مرا صدای تو خوب است

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری