-
درباره ی شاعر معاصر شهریار
یکشنبه 29 آذر 1394 18:50
( عکس خلاصه ای از زندگی شهریار است که به صورت برجسته در مقبره الشعرای تبریز واقع است) سید محمد حسین بهجت تبریزی در سال 1285 هجری شمسی در روستای زیبای « خوشکناب » آذربایجان متولد شده است. او در خانواده ای متدین ، کریم الطبع واهل فضل پا بر عرصه وجود نهاد. پدرش حاجی میر آقای خوشکنابی از وکلای مبرز و فاضل وعارف روزگار خود...
-
مرد خیره
شنبه 28 آذر 1394 21:41
دوباره با او چشم در چشم شدم. بدجور به من زل زده بود. سعی می کردم در پشت نمایشگر لپ تاپ قایم شوم تا از رسوخ نگاه پر صلابتش درون وجودم جلوگیری کنم. با اینکه بدون هیچ عکس العملی نشسته بود و لب از لب نمی گشود ولی هنوز هم از او واهمه داشتم. بار اولم نبود که او را می دیدم و مطمئنا بار آخر هم نخواهد بود. چشم هایش بی نهایت...
-
باجه ی تلفن ...
شنبه 28 آذر 1394 21:33
دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت. وارد کوپه ی تلفن شد و دنبال کارتی، کاغذی چیزی که یک پیام جدید را برساند، کوپه ی کوچک را کاوید ولی چیزی پیدا نکرد. شارژ موبایلش در حال اتمام بود. کات تلفنش را بیرون کشید...
-
شب
شنبه 28 آذر 1394 21:24
شب یک شروع تازه است. شروع کار چراغ هاست. هنگامه ی رقص ستاره ها در کاباره های آسمان برای دلبری از من و توست. شروع سفر شهاب ها در لغزش چشمان اشکبار من و توست تا امیدی برای آرزو را در گوشه های دلمان روشن کند. شب شروع نمایش روی دیگر خورشید است. شب شروع کار آرامش است. همان لحظاتی که آغوش خواب چشمانت را در بر می گیرد و آن...
-
خاطراتو فراموش می کنم مو به موشو
شنبه 28 آذر 1394 21:16
گاهی در کنار سرمای لذت بخش دل کولر خانه، احساسی در زیر پوستم، سلول هایم را به جنبش درمی آورد. میروند و در گوشه کنار ذهنم بازیگوشی می کنند. همه چیز را زیر رو میکنند. در این بین، خاطراتی را هم تازه. خاطراتی تلخ و شیرین، سخت و نرم و آرامش بخش و تنش زا. هرچه هست از دیدنشان خوشحا نمیشوم. شوقی ندارد یادآوری گذشته ها. اگر...
-
داستان های گاه گاهی
شنبه 28 آذر 1394 21:14
خب تصمیم گرفتم برای آشنایی با داستان های ادبیات قدیم هم کمی آشنا بشیم و هر چند وقت یه داستان بزارم. اینم اولین داستان از مرزبان نامه نوشته ی شروین (بن وشمگیر فکر کنم)جونه( الکی مثلا پسرخاله امه) شاه اردشیر و دانای مهران به پادشاهی بود که اردشیر نام داشت؛ او فرزندی نداشت و خیلی دوست داشت صاحب دختری یا پسری شود. پش از...
-
مقبره الشعرای تبریز آشنایی با اماکن ادبی ایران
یکشنبه 22 آذر 1394 18:43
مقبره الشعرای تبریز خب گفتم یکم هم با یکی از جاهای دیدنی ایران که تو تابستون رفتم براتون بنویسم. یه جا که هم فاله هم تماشه و هم اینکه یکم با شاعر های ایرانی آشنا میشیم. اونم جایی نیست جز مقبره الشعرا در شهر تبریز کوی ها و محله های قدیمی تبریز از دیر باز محل و ماوایی برای سالکان حق و شاعران نام آور بوده است و بی تردید...
-
دسته گلی از ...
یکشنبه 22 آذر 1394 18:36
دسته گلی به دست داشت. دسته گلی از گل های همیشه بهار. آرام آرام پیش می رفت و نفس هایش از ته دل جان می گرفت. به بوستان رسید. همان جای همیشگی. دو صندلی چوبی در سایه سار گل های رز. در جا خشکش زد. اما جای او پر شده بود. لب بهم دوخت. عقب نشینی کرد. باد سردی وزیدن گرفت. ریزش برف و یخ زدگی را حس کرد. گلهای همیشه بهار یخ زدند...
-
بهانه های سرگردان سرم
یکشنبه 22 آذر 1394 18:35
گاهی اوقات خیلی خالی می شوم. ذهنم انگار به خواب می رود. هیچ نمی گوید و گوشه ای آرام می گیرد. بدون آنکه به خودش فشاری بیاورد می شیند و چشم می دوزد در چشمانم. من هم خیره خیره نگاهش می کنم تا دست بردارد و دست به کار شود. اما او انگار نه انگار. خم هم به ابرویش نمی آورد. می پرسم: باز چه شه؟ رویش را از من می گیرد و زیر چشمی...
-
امتحان او
یکشنبه 22 آذر 1394 18:35
تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی؟ تا حالا شده کسی رو خیلی دوست داشته باشی؟ تا حالا شده عاشق کسی شده باشی؟ تا حالا شده با کسی آشنا بشی که حاضر باشی براش حتی جونتم بدی؟ وقتی عاشق کسی بشی، وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشی، وقتی تمام فکر و ذهنتو یک نفر گرفته باشه، خب امتحانش می کنی. امتحانش می کنی تا از احساس طرف مقابل...
-
شعر های شاملو-گرفتگی های پاییزی
جمعه 20 آذر 1394 08:30
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد... روزگار غریبی است نازنین... آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو ادامه شعرها در ادامه ی مطلب آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی...
-
حسین پناهی
جمعه 20 آذر 1394 08:29
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز...
-
بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی
جمعه 20 آذر 1394 08:29
بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی تاری تنیده بود الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت چشم تو ماند و ماه وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه نادر نادرپور
-
سکوت
جمعه 20 آذر 1394 08:28
سکوت کمر فکرم را شکست… خسته ام… از تظاهر به خندیدن،به بودن،به صبر،به ایستادگی… کاش میشد به عزراییل رشوه داد… اینجا !!! در این سرزمین خاکی پر است از ادم هایی که مرا نمی فهمند و فقط ترجمه ام می کنند… آن هم به زبان خودشان… خسته ام
-
حمله ای بیرونی
جمعه 20 آذر 1394 08:28
خانم مشاور میگوید: گاهی اوقات برای خاموش کردن ذهن مجبوری از بیرون به آن حمله کنی. به این کار میگویند" حمله بیرونی" باید به ذهنت فرمان دهی که در همین حال حضورداشته باشد. در همین لحظه که زندگیاش میکنی. باید ذهنت را از دیروز و فردا رها کنی. باید از تمامی حسهایت کمک بگیری. میگوید باید از بینایی، چشایی،...
-
دیالوگرام
جمعه 20 آذر 1394 08:28
علی: چی شده کفشت ؟ خانم دکتر: میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد. - رهاش کن بره رئیس ! + یعنی چی؟ - هیچی ، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه ! چرت میگفت البته ... + مخصوصا در مورد میخ کفش بدتره میره تو پای آدم ! - از اینایی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:49
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را از رقیبان کمین کرده عقب می ماند هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر هر که تعریف کند خواب خوشایندش را ... مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد مادرم تاب ندارد غم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:49
مادرم موهای بلندی داشت هر روز پشت پنجره می نشست موهایش را می بافت شعر می خواند و منتظر پدر می ماند پدر که می آمد تلویزیون را روشن می کرد از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد و از مادر سراغ شام را می گرفت و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت گل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:48
نه از خودم فرار کرده ام نه از شما به جستجوی کسی رفته ام که مثل هیچ کس نیست نگران نباشید یا با او باز می گردم یا او بازم می گرداند تا مثل شما زندگی کنم. محمدعلی_بهمنی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:48
هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟ زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک آنچه میخواهم نمی بینم وآنچه می بینم نمی خواهم شفیعی کدکنی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:48
«در باران» در باران که به خانه برمیگردی، از صاعقهها نترس! آنها صاعقه نیستند فلاشهای دوربینِ خداوندند که دائم در حال عکس گرفتن از توست! فردا که از خانه بیرون بیایی باران بند آمده است و تصویرت در چالآبهای کوچکِ خیابان انعکاسِ تاج محل را در حوضِ مرمرش کمرنگ میکند. تو عابری عادی در خیابان پاییز نیستی! فرشتهای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:48
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم: تو را دوست دارم نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه ی غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم جهان یک دهان شد هم آواز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:47
زن نشست با چشمانی نگران به فنجان واژگونه ام نگریست. گفت: پسرم! غمگین مباش که عشق سر نوشت توست و هر کس که در این راه بمیرد در شمار شهیدان است. نزار قبانی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:47
زندگی تو مثل جزوه های خط به خط مرتبت روی نظم بود ... من، ولی مثل جزوه ی همیشه نانوشته ام یکهویی عاشق تو و نقطه های قرمز جزوه ات شدم ! سمیرا_عابدی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:47
عجله داشتم تندتند راه میرفتم... محکم به چیزی خوردم ادم بود! منتظر بودم بگوید : کوری !? دستش را بطرفم دراز کرد با من دست داد... و لبخندی زد...!!! به گمانم " انسان " بود... مسعود_رستم_زاد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:47
کسی که نشسته است همیشه خسته نیست شاید جایی برای رفتن نداشته باشد کسی که نشسته است شاید خسته باشد شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد کسی که نشسته است حتما گم کرده ای دارد.... علیرضاروشن
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:46
غروب جمعه را دوست دارم به خاطر دلتنگی ات که آرام آرام سرت را روی شانه ام می برد... محسن_حسینخانی
-
چگونه با پدرت آشنا شدم ؟!-مونا زارع
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:46
چگونه با پدرت آشنا شدم ؟! نامه شماره یک «دکتر بهروز» ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را میگویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا...
-
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:43
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو...
-
صدا کن مرا صدای تو خوب است
پنجشنبه 19 آذر 1394 09:43
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار...