جای خالی

 

دم را بازدم می کنم و به دوستم گوش می سپارم.

از پارک،

از شور،

از نشاط

می گوید.

از خوش گذشتن بر او و

جای خالی من در بین آن ها.

در حالی که نمی داند خیلی وقت است که شادی خانه اش در قلبم را فروخته است

و من،

شب هایم را با دلتنگی سپری می کنم

و من باید

به شادی بگویم:

این شب ها جایت بدجوری حالیست.

 

 

 

نویسنده : خودم

غار سخنگو گزیده ای از کتاب کلیله و دمنه

آفتاب رها و آزاد، دشت ها را زیر نگین خود داشت؛ پرنده های گوناگون و مختلف بر شاخه های درختان آرمیده بودند و گاهی از شاخه ای به شاخه ای دیگر می پریدند و آواز سر می دادند، تنها صدای آنان بود که تلنگر بر سکوت می زد.

شیر گرسنه ی داستان ما نگاهش را به آسمان بیکرانه راه داد، چشمش به پرندگانی افتاد که در پهنه ی آسمان تاب می خوردند.

هیچ چیز برای او لذت بخش نبود. گرسنگی تاب و توان را از او گرفته بود. ساعت ها بود که چیزی برای خوردن نیافته بود و این گرسنگی روحش را آزار می داد. احساس می کرد هیولای مرگ را در مقابل چشمان خود می بیند. نا امیدانه روی تپه ی بلندی رفت.

شیر رنگِ رخساره پریده و خسته و سرشاز از آشفتگی روی تپه نشسته بود. جسمش غذا می طلبید. افکارش شوریده و پریشان بود. چشمان بی رمق خود را به فراخنای دشت دوخته بود که ناگهان در چند متری خود غاری دید.

نگاه کنجکاو و متعجب خود را به غار دوخت. گویی می خواست بداند حیوانی در آن زندگی می کند یا نه !

شیر گرسنه و درمانده، گام های خسته و بی رمق خود را به سوی غار کشاند.

وقتی شیر به غار نزدیک شد، نگاهی به اطراف انداخت. سکوت میان دشت و آسمان حاکم بود. چند قدم جلوتر رفت. چون به دهانه ی غار رسید، لحظه ای آب دهان خود را فرو داد و پا به پا کرد و با خود اندیشید:

(( فکر می کنم حیوانی در این غار زندگی می کند. باید پشت بوته ها منتظر بشینم تا او از غار بیرون بیاید و در وقت مناسب به او حمله کنم و شکمی از عزا در آورم. ))

با این اندیشه، شیر سرشار از غرور سینه صاف کرد و در پشت بوته ها پنهان شد و چشم به دهانه ی غار دوخت.

مدتی گذشت و شیر همچنان در کمین بود؛ اما هیچ حیوانی از غار خارج نشد.

پس از دقایقی شیر که نا امیدی به جانش افتاده بود، پنجه های نیرومند خود را ستون بدن کرد و از جا برخاست و دم خود را تکانی داد و دوباره آرام آرام به سوی غار رفت.

ناگهان حسی غریب و نا آشنا در وجودش جوانه زد:

(( شاید حیوانی که در غار زندگی می کند، بیرون رفته باشد. بهتر است به درون غار بروم و و منتظر بازگشت او بمانم. ))

با این اندیشه، شیر قدم به دهانه ی غار گذاشت؛ تاریکی سوار بر غار بود و مهمانی ناخوانده برای شیر؛ پس لحظه ای چشمان خود را بست، تا تاریکی بیش از این او را آزار ندهد.

چون چشمان شیر به تاریکی عادت کرد، چلو رفت و در پس دیوار در فاصله ای نه چندان دور، در گوشه ای پناه گرفت.

شغالی که در آن غار زندگی می کرد، ساعتی بعد به خانه بازگشت، وقتی به نزدیکی غار رسید. رد پای حیوانی را دید. رد پا که نشان از ورود حیوانی عظیم الجثه به غار را داشت؛ مایه ای از ترس و وهم را بر دل او ریخت، سر بلند کرد و به دهانه ی غار چشمن دوخت. شغال ترسید. از مرگ ترسید. از مرگی که پوست و گوشت از بدنش جدا شود و زیر دندان های حیوانی دیگر تکه تکه شود، پس چند گام به عقب برداشت. از طرفی هم نمی توانست به همین راحتی خانه و کاشانه ی خود را رها کند. شک و دو دلی بر دلش افتاده بود؛ بنابر این با خود اندیشید:

(( بهتر است از ماجرا سر در بیاورم. ))

با این اندیشه شغال نفس کشداری از سینه بیرون داد و در حالی که نگاهش را به نقطه ای تابانده بود، با صدای نه چندان بلندی گفت:

- سلام غار عزیز، غار عزیز من.

صدای شغال به دست نوازشگر باد به گوش شیر نشست.

ششیر که نفس به سختی از سینه اش بیرون می ریخت؛ چشم های بی رمق، اما خونبارش را به دهانه ی غار دوخت و ساکت باقی ماند.

هنوز دشت، پنجه در پنجه ی سکوت داشت.شغال که دید صدایی صدایی از غار بیرون نیامد، دوباره فریاد برآوردم:

- سلام غار. سلام غار عزیز.چرا جواب نمی دهی؟

آیا دوستی با من را فراموش کرده ای؟ چه اتفاقی افتاده که مهر سکوت بر لب زدی؟!

تو همیشه وقتی من به سوی تو ئبرمی گشتم به من خوشامد می گفتی. چرا امروز این قدر ساکتی، اگر بار دیگر جواب مرا ندهی، برای همیشه تو را ترک خواهم کرد و غار دیگری را برای زندگی انتخاب خواهم کرد.

سخنان شغال بر عمق جان شیر نشست؛ اما همچنان مهر سکوت بر لب زده بود و تها نگاه در نگاه غار داشت؛ گویی با چشمان خود با غار سخن می گفت و چاره ی کار را از او می طلبید.

شیر همچنان در خیالات خود سیر می کرد و اندیشه های مختلف را از خطوط  لرزان ذهنش می گذراند و می کوشید نا با طرح نقشه ای حساب شده شغال را به دام بیاندازد.

ناگهان برقی در چشمانش درخشید و خنده ای مهمان لبانش شد، اندیشه ای ذهنش را روشن کرد:

(( حتما این غار عادت دارد همیشه به شغال خوشامد بگوید.شاید امروز به خاطرر وجود من ترسیده و حرف نمی زند. اگر شغال خوشامد گویی غار را نشنود،‌خواهد رفت و من همچنان گرسنه خواهم ماند. ))

شیر که تا این لحظه ساکت و خاموش بر جای خود ایستاده بود، با این اندیشه دستان خود را تا بیخ گوش بابلا یرد و لب از لب جنباند و گفت:

ـ سلام ای دوست عزیز و رفیق همدم، به خانه ی خودت خوش آمدی . هر چه زودتر داخل بیا که دلم برای تو بسیار تنگ شده است و می خواهم چهره ی زیبای تو را ببینم.

با شنیدن این سخن، لبخندی شیرین چهره ی سیاه و سوخته ی شغال را پوشاند.او که بسیار عاقل بود، در حالی که از آ«نجا فرار می کرد، زیر لب زمزمه می کرد:

(( عاقل باید خود را از مهلکه ها دور نگه دارد و در هر کاری از عقل و اندیشه ی خود بهره گیرد.‌))

شوق کودکی

از کوچه باغ های تنهایی دوران کودکی ام می گذشتم؛ بوی دود درآمیخته به نان را استشمام می کردم.نم نم باران و بوی کاهگل دیوار های قدیمی فضا را پر کرده بود.رایحه ی روح نواز گل های محمدی از بوته های سرافراز اطراف مسیر به مشام می رسیدند.

قطرات بخشنده ی باران رطوبتشان را با لباسم تقسیم می کردند و با لطافت دست هایشان به دنیای کودکی ام شوق دوباره زیستن را دوباره می بخشیدند.

در دل پیچ و خم کوچه ها بیش از پیش پیش رفتم. بوی چوب و کاهگلی که از رحمت بی دریغ خدا باز نمانده بودند، در هم پیچ خورده بودند و نشان از جریان زندگی می دادند.جویبار های بی نوای قطرات باران همراه و هم گام با من تا در چوبی خانه ام آمدند.

در چوبی خانه ی روستاییمان را گشودم. بوی مهر، عشق و طراوت در من پیچد. صدای گنجشک هایی که در آغوش درخت پناه گرفته بودند و گام های بی صدای مورچه هاییی به رنگ شب که از بارانی شدن فرار می کردند را می شنیدم.

به سوی کرسی درون اتاق رفتم. در کنار یگانه امید های کودکی ام زانو زدم. به بخار های سربرآورده از وجود چای نگریستم. گرمای چای همانند گرمای آغوش مادر دستان سردم را آرامش بخشید.

یاد لحظه ای افتادم که از وجود مادر بیرون آمدم و پا بر جهان هستی گذاشتم. دنیایی که در لحظه های کودکی اش تنها شوق و عشق زندگی ام پدر و مادر بودند. بوسه ای بر دست های پر مهرش کاشتم به پاس پاس داشتن ذره ای از شوق زندگی ای که در وجودم برپا ساختند.

دوستتان دارم.

 

 

نویسنده : خودم

داستانای مرضی

یه روز که شب بود، یه دختری بود که با برادرش رفتن توی رستوران پلاژ های کنار دریای ارتش تا برای خانواده اشون و خانواده ی دایی و خاله و پدربزرگ شون جا بگیرن.

چون خیلی زود رفته بودن هی میرفتن دم در رستوران و بعدش سوار چرخ و فلک میشدن. آخرش در باز شد و رفتن توی رستوران. چون دختره خیلی تشنه بود آب می خواست ولی پارچ روی میزشون زشت بود.

دختره هم رفت و پارچشون رو با پارچ میز پشتی عوض کرد. تا اومد در پارچ رو باز کنه در پارچ تلپی افتاد توی پارچ. دختره هم مجبور شد بره پارچشونو با یک پارچ خوشگل دیگه عوض کنه. همین کارم کرد و بعد برای خودش توی لیوان آب ریخت و خورد.

که یهو خانواده ی دایی اش اومدن اینم رفت پیش مهدیا کوچولو تا باهاش بازی کنه که وقتی برگشت سر میزشون دید که داداشش نصف آب پارچو روی میز خالی کرده. اینام هی تند تند دستمال برمیداشتن و دوتایی در حال خشک کردن آب های روی میز بودن ولی آب ها که با دستمال خشک نمی شدن. خلاصه باباشون اومد و سفره رو عوض کردن و دادنش دست مسئولین.

باز دختره پاشد و رفت پارچشونو عوض کرد. خب دیگه توی پارچشون آب زیادی نبود و دوباره یه پارچ زشت اومد سر میزشون. همون پارچ اولی. در همین موقع مهدیه، خواهر مهدیا، همراه خواهر دختره اومدن و مهدیه هم پارچ زشت ما رو با یه پارچ خوشگل عوض کرد.

این داستان بر اساس واقعیت بود.

داستان تموم شد.